کد مطلب:225645 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:201

سخن گفتم امام رضا با آهو
عبدالله بن سمره روایت می كند: روزی حضرت رضا علیه السلام بر ما می گذشت. من و تمیم، كه هر دو از مخالفان و دشمنان آن حضرت بودیم، به دنبال ایشان روانه ی صحرا شدیم. در صحرا از عقب آن حضرت می رفتیم، و دائم سخنان زشت به آن حضرت می گفتیم، و قصد آزار و اذیتشان را داشتیم؛ ولی آن بزرگوار بدون كوچكترین عكس العملی نسبت به رفتار نابجای ما، به راه خود ادامه می دادند. تا اینكه، در دامنه ی صحرا تعدادی آهو دیدیم، كه مشغول چریدن بودند. آن حضرت به آهو بره یی اشاره فرمود، و آن را



[ صفحه 75]



به جانب خود طلبید. آن آهو دوان دوان به طرف حضرت رضا (ع) آمد. چون نزد آن حضرت رسید، ایشان دست مبارك خود را بر سر آهو كشید، و آن را به غلام خود سپرد.

آن آهو به جهت جدایی از مادر و پدرش، اضطراب داشت! امام علیه السلام دوباره آن را نزد خودش طلبید، و باز دستی از روی شفقت و مهربانی بر سرش كشید، و چیزی فرمود، كه ما نفهمیدیم. آن گاه بره آهو برگشت، در حالی كه هیچ گونه اضطرابی نداشت. ما از این معجزه متعجب و شگفت زده بودیم! حضرت رضا علیه السلام نظر به جانب من كرد و فرمود: «ای عبدالله! حالا دانستی كه ما اهل بیت رسالتیم، و وحوش و طیور، همگی امر ما را منقادند.» عرض كردم: «بلی! ای سید و مولای من! تو بر خلق خدا حجتی. من توبه كردم از آنچه به شما گفته ام!» سپس آن حضرت جهت آزاد كردن آهو، به غلام خود اشاره فرمود. غلام آهو را رها كرد. آهو به طرف صحرا دوید، در حالی كه اشك از چشمانش به زمین می ریخت. امام علیه السلام بار دیگر آن را نزد خود طلبید، و از روی مهربانی دستی بر سر و پشتش كشید، و به آن چیزی فرمود، كه ما نفهمیدیم. سپس آهو تعظیمی نمود، و روانه ی صحرا شد. پس حضرت رو به من كرد و فرمود: «ای عبدالله! می دانی كه آن آهو چه گفت؟» عرض كردم: «خدا و رسول داناترند.» امام علیه السلام فرمود: «آهو گفت، مرا طلبیدی؛ امیدوار بودم كه شاید چیزی از گوشت من غذای تو شود. حال مرا ناامید رها نمودی! من از آن دلجویی كردم، تا به چراگاه و نزد پدر و مادرش رفت.» [1] .

«صلی الله علیك یا ضامن آهو»



[ صفحه 76]




[1] ابن تاج الدين حسن سلطان محمد (ره)، تحفة المجالس، ص 241.